یه آپشن دیوانگی جدید بهم اضافه شده ، اینکه میام و میشینم و کلی مینویسم و بعد ثبت موقت میکنم و نمایش ش نمیدم! نمی دونم چرا! فقط اومدم بنویسم و پین کنم اون بالا  که یادم باشه خیلی از نوشته هام رو هنوز تایید نکردم که نمایش داده بشه!

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در پنجشنبه ششم شهریور ۱۳۹۹ |

امروز با یکی از دوستان خیلی قدیمی حرف میزدیم و کلی خاطرات سیاه و سفید رنگی بینمون رد و بدل شد! یه جا وسط کلی خنده و حرف و قهقهه یهو زل زدیم بهم و واسه چند ثانیه همه چی سایلنت شد!! پووووف! حیف که زندگی موسیقی نداره، وگرنه دقیقا همونجایی بود که باید موسیقی حرف میزد! تو اون چند ثانیه سکوت خیلی حرف ها با نگاه و سر تکون دادن زنده شد! اینکه الان من تو 35 سالگی و اون نزدیکای 41 سالگی انگار یه غم کهنه رو دلمون مونده! با اینکه همیشه از این حرف میزدیم که وقتی به این سن و سال برسه چی میشه و... و الان دقیقا تو همون اگرهای دوران نوجوونی هستیم. اینکه اول و آخرش حرفامون یکیه! کاش.....! ای تف تو ذات هر چی کاش و کاشکی و چی میشده!!! ولی خدارو شکر که تا همین الانش کلی زندگی کردم! هم تو بچگی هم تو الان ـنم. واقعا ناراحت میشم وقتی بچه های الان رو میبینم که انقدر بزرگ ـن! و این وحشتناکه! اینکه شرایط و شکل و امکانات زندگی یجوری شده که بچه دیگه بچگی نمیکنه! طعم زمین خوردن و زخم زانو و آرنج و اون ته دیگی که میچسبه روی زخمت و حتی لذت دردناک کندن زخم رو هم نمیکشن! اینکه انقدر بچه ها بزرگن که معلوم نیست وقتی سن شون هم بزرگ شه چی میخوان بشن! شاید یک سری انسان افسرده ی تاریک! دلم گرفت از گذشته! از لذت هایی که دیگه نیست! از مایی که هستیم ولی وارد یه چرخه دیگه شدیم و مجبوریم توش جون بکنیم تا زندگی بچرخه و ما شاید یکی از اجزاش باشیم! تلخه! زندگی نه ـهااا! شکل زندگی.. کاش حال دل هممون خوب باشه و کاش هیچ "کاش" لعنتی ِ دیگه ای وجود نداشته باشه...

 

 

پ.ن: اولین باری که با مهدی آشنا شدم کلاس سوم چهارم بودم و حدودا 9 یا 10 ساله و یجوری تو فوتبال رو آسفالت جلو خونه آقا صالحی اینا روبرو پارک فرهنگیان، زیر پایی کشید زیر پام که تا یه هفته برنامه میچیدم که چجوری تو فوتبال بزنم ـش! وقتی دیدم نمیتونم بزنمش شدم بهترین رفیق ش و شد بهترین رفیقم.. درسته با توجه به لوکیشن های الان و شکل زندگی مون و درگیری ها کاری خیلی کم هم رو میبینیم، ولی دلیل نمیشه بهترین رفیق ت نباشه...

 

 

تا عشق بازی با موجها - سروش - خرداد 99

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۹ |

اینکه قراره بعد از حدود سه ماه برم دفتر ، یکم برام عجیبه! یادم نمیاد آخرین بار کی بود که اینهمه فاصله گرفته بودم از کار کردن،، بهرحال اتفاقات عجیب و غریب دنیای ما باعث شد این وسط سه ماه تعطیلی برامون بوجود بیاد و خب قطعا غیر از بی ح.صلگی ، خیلی اتفاق های جالبی هم برامون افتاد! اینکه یه چیزهایی رو تو خودمون کشف کردیم که یجورایی روزمرگی ها و زندگی کارخونه ای (کار+خونه) باعث شده بود تو وجودمون گم بشن! مهمترین ش صبر کردن بود! فکر کنم حداقل 60% مردم دنیا یادشون اومد تو وجودشون هنوز صبر رو دارن! یادمه قبلنا مامبزرگی میگفت "آدمی که صبور نباشه مث گربه های ترسو خودش رو تو خطر میندازه!" شکل زندگی یه جوری داره پیش میره که همه مون بیشتر از همیشه به خودمون ایمان داشته باشیم و این قشنگه! مطمئنم زندگی بعد از کرونا پر از اتفاق های خوب و ناب ِ ، پر از ایده های درست که با فکر بوجود اومده! هر چند توی پرانتز باید این رو هم بگیم که "خب اینجا ایرانه و یکم آدم میترسه از ایده هایی که به یه سری ها میرسه" بهرحال جامعه ای که توش دزدی و کلاهبرداری راحته و خیلی وقتها هم حتی جرم محسوب نمیشه، آدم باید ترسید! از داشته هایی که شاید تو لحظه از بین بره! امیدوارم اتفاقات ِ دنیای بعد از کرونا به یه شکلی باشه که همه با هم خوب باشن و کسی دنبال دوشیدن ِ مردم نباشه. کاش یه روزی یه پاک کنی بوجود بیاد که بشه خیلی رفتارها، اخلاق ها و مهم تری از همه تلخی ها و دردها رو پاک کرد..

 

پ.ن: اینکه قراره از خونه خارج بشم هم قشنگه و هم ترسناک....

 

تا عشق بازی با موجها - سروش اردیبهشت 99

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ |

سالی که هفت سین ش مامان و بابا و خواهر نداشته باشه، قطعا سال سختیه.. قرنطینه نداشت امسالمون رو با خانواده نو کنیم.. چندین سال قبل اگه اشتباه نکنم یا ۸۶ یا ۸۷ شاید هم ۸۸ و شاید قبلتر (دقیق یادم نیست) همینجا برای سال تحویل نوشته بودم:

"از بهار امسال میترسم، میترسم جای لادن، بن لادن سبز شود"

به طرز عجیبی امسال همون حس اون نوشته م رو دارم.. بهارمون سبز، کاش دنیامون سبز باشه!

 

تا عشق بازی با موجها - سروش - فروردین ۹۹ 

 

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در جمعه یکم فروردین ۱۳۹۹ |

بجای اینکه کم کم آماده ی هیجانات سال نو باشیم، کم کم دارم آخرین کارهای مربوطه رو انجام میدم که تعطیل شیم و بریم واسه قرنطینه! عجب هفت حرفیِ وحشتناکی! وقتی از پنجره دفتر، بیرون رو نگاه میکنم تنم میلرزه! اینبار نه خونِ نه شعارِ نه باتوم و نه اشتباه انسانی! فقط یه پارچه ی کوچیکه رو صورته بنام ماسک! وحشتناک ترین چیزی که دارم میبینم! اینکه همه یجوری دنبال بستن صورت خودشونن! و وحشتناک تر از اون نبودن ماسک تو داروخونه هاست! من سیگار به دست این بالا واستادم و از ترس میلرزم که چرا یهو همه چی اینجوری شد!!!!! نکنه داریم به پایان نزدیک میشیم!!؟ این حجم از تلخی و سیاهی و درد واقعا عادی نیست! میترسم، از "ازدست دادن" میترسم.. کاش زودتر این یکی از بین بره...

 

پ.ن: خیلی ترسناکه همه جا کلی آدم ببینی با ماسک..

 

سروش - اسفندِ بیمارِ ۹۸

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در پنجشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۸ |

هیچ حرفی ندارم! بغض و اشک های جاریم همه ی حرفهای امروز منه.. گفته بودم "خدا کنه کار خودمون نباشه!!" ولی بود... بدبختانه همیشه بدترین شکل اتفاقات واسه سرزمین ما میافته و متاسفانه و شوربختانه، همیشه خودی توش بزرگترین سهم رو داره! نفس م بالا نمیاد، و واقعا نمیدونم چی بگم.. لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت به این روزهای شوم...

 

 

پ.ن: ایران ِ سیاهپوشِ این روزها، دیگه نفس نداره..! کشتین! هم مردم رو، هم مردم رو...

 

دیگه حتی موجی برای عشق بازی نمونده - سروش دی ماهِ سیاهِ ۹۸

 

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۸ |

صبح که بیدار شدم هیجان عجیبی داشتم! یه صبحانه ی خوب واسه خودم ساختم تا روزم پر انرژی شکل بگیره، قرار بود ساعت ۷ونیم صبح سرویس بیاد دنبالم که بریم سر لوکیشن! سوار ماشین که شدم رادیو خبر از سقوط میداد و راننده سیگارش رو کام میگرفت و به کسی که جلو نشسته بود میگفت "بخدا کار خودشونه، من میدونم" و من تو دلم لبخند میزدم که این شعار همه ی راننده هاست.. مسیر طولانی تا لوکیشن که شهرک سینمایی دفاع مقدس بود پر از موسیقی گذشت و البته چشمهام از یه جایی به بعد درگیر ماشین های عجیبی بود که با سرعت رد میشد و میرفتن! وقتی رسیدیم سوز سرمای دی عجیب عذابم میداد! به سرعت خودم رو رسوندم به اتاق گریم و کنار بخاری برقی نشستم و کم کم همون یه تیکه جا شد مامن همه! مث بیشتر وقتها ساکت بودم و فقط میشنیدم! هر کی نظری داشت و یهو یکی از من پرسید نظر تو چیه! ناخودآگاه حرف آقای راننده تو ذهنم اومد و بی اختیار گفتم "کاش کار خودشون نباشه" نگاه نسبتا سنگین چند نفری رو روی خودم حس کردم که مشخص بود روم فریک زدن! حسین که رسید رفتیم تو محوطه سیگاری بکشیم که بحث رسید به ترور سلیمانی و انتقام سخت و سقوط تلخ! نمیدونم چرا کنار دریاچه دفاع مقدس، به هرچی فکر میکردیم این سه تا واژه به هم ربط پیدا میکرد! روز سخت یا بهتر بگم سردی بود! شب که رسیدم خونه زیر دوش آب گرم به اتفاقات امروز فکر میکردم.. به اینکه اکه واقعا خود نیروهای ما، هواپیما رو زده باشن چی میشه! انقدر سناریوهای وحشتناک تو ذهنم اومد که تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به هیچ چیزی بیام و اینجا یه چیزی بنویسم تا خوابم بره! ولی وقتی به سقوط فکر میکنم بدنم میلرزه! اینکه حتی وقت نداری از عزیزترین هات خداحافظی کنی و بگی دوسشون داری! امیدوارم کسایی که توی اون هواپیما بودن توی زندگی بعدیشون سبز باشن و جاری، پر از اتفاقهای ناب! امیدوارم روحشون در آرامش باشه و خانواده ها و دوستانشون صبور باشن... سقوط تلخ ترین واژه ی امروز سرزمین ما بود...

 

 

پ.ن: نکنه خودشون زده باشن!!! اگه کار خودشون باشه که........ (اصلا دوست ندارم حتی بهش فکر کنم!)

 

تا عشق بازی با موجها - سروش - امروزِ تلخِ دی ماه ۹۸

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۹۸ |

زجه ، ترس ، خون..

این سه تا کلمه هر کدومش قد یه عمر وحشتناکه! وقتی روزهای شهرت با این سه کلمه رنگ بشه یعنی اصلا حال شهرت خوب نیست! بیرون دارن مردم رو میزنن، میکش و دشمن فرض میکنن! و قطعا این تراژیک ترین داستان سال نود و هشت ِ! سالی که قرار بود اتفاقهای خوبی توش بیافته اما یهو همه چیز بهم ریخت! قرار بود وقتی اولین برف تهران برسه همه بریم بیرون و بچرخیم و برقصیم و بخندیم و از برف لذت ببریم! اما همیشه یه جای کار میلنگه! یه جایی انگار نمیشه! همیشه عاشق رنگ قرمز بودم اما این قرمزی روی برف، سیاه ترین شکل نمایش یک رنگه! رنگ ِ خون! تهرانِ دوست داشتنی من، امروزها، به طرز عجیبی شبیه بغداد شده! گوش شهر کر شده از صدای شعار و باروت! تن خسته ی خیابونا دیگه نای تحمل این همه درد رو نداره! چقدر کوچه ها مردم رو بغل کردن و پس کوچه ها شده جای امن فرار و پنهان شدن! تهران امروز مرديست معتاد كه دچار پيری زودرس شده! این هجوم و این فشار، هیچ کس و هیچ جایی رو درست نخواهد کرد! و به نفع هیچکس نیست! این دود و آتش، فقط خودمون رو میسوزونه! کاش یکم به مردم خسته ی شهرم جای باتوم التیام میدادن! بخدا که من و شهر من هیچ چیزی نمیخوایم جز لبخند و لبخند و لبخند... بیچاره تهران من! بیچاره آبان ما.. بیچاره مردم........!

 

پ.ن: میگذره این روزها از ما...

 

تا عشق بازی با موجها - سروش - لعنتی ترین آبان تاریخ - ۱۳۹۸

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در یکشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۸ |

هیچوقت یادم نمیره! شهریور یکی از سالهایی که زندگی کردم! عجب شهریور عجیبی بود! شاید حتی خود مارتین مک دونا با اون ذهن مریض ش هم نمیتونست یه کمدی سیاه به این تمیزی خلق کنه! اما معجزه زندگی باعث شد تو شهریور یکی از سالهای بیست و‌چند سالگی مستقیم بیافتم وسط داستان همه! از همخونه ای هام گرفته تا حتی کسایی که تو دانشگاه (حتی) با هم سلام و علیک نداشتیم چه برسه به...! فقط برای یادآوری خودم مینویسم و ثبت میکنم روزی رو که جنگی واقعی اتفاق افتاد! از حیاط دانشگاه تا اتوبوس تهران! از داخل اتوبوس تا ترمینال آزادی و از ارمینال آزادی تا پارک ساعی! یادمه شب قبل از اینکه بخوابم میلاد سیاه (که ترم ۲ اخراج شد و هیچ خبری ازش ندارم) زنگ زد و‌بهم گفت "تو اوسکول ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم! پسر رشته ی کامپیوتر هیچی برات نمیشه! همین الان برو روانشناسی بخون! حتی عزیزترین نفرات زندگی من هم تا حالا انقدر آرومم نکرده بودن! تو امروز یه دانشگاه رو آروم کردی.."
قبل خواب با همه ی خستگی هام زل زده بودم به سقف و کل روز مثل یه فیلم از جلو چشمام رد میشد! و همه ش به خودم میگفتم خب چرا!!! برخورد با کسی که دوستش داری خیلی راحته! چرا خیلی ها سخت‌ش میکنن!! چقدر اونشب خودم رو دوست داشتم که تونستم بقول میلاد سیاه یه دانشگاه رو آروم کنم.. 

 

 

پ.ن: بعد از ۱۴ سال یادم اومد که ۱۴ سال پیش یه همچین روزهای شهریوری چقدر از خودم راضی بودم.. 

 

تا عشق بازی با موجها - سروش - شهریور ۹۸

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در سه شنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۸ |

وقتی داشتم سیگار میکشیدم، اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود اگه من قدرت حذف یه سری اتفاق ها رو داشتم، چی ها رو حذف میکردم!؟ اول به آدمها فکر کردم، به کسایی که یجورایی از نزدیک بودن باهاشون ضربه خوردم که گهگاهی آثارش (حتی بعد از سالیان سال) من رو تو لاک خودم فرو میبره! بعد به کارهایی که خودم کردم و بهتر بگم که نکردم!! و الان حسرت ش رو دلم مونده و همیشه خواهد موند.. به موقعیت هایی که هدر دادم و شاید همونها میتونست یه سروش دیگه بوجود بیاره! اما اینها قابل حذف نبود! اینها اتفاقهایی هستن که باعث شدن الان من همینی باشم که هستم! شاید تلخی های بزرگی رو پشت سر گذاشتم، امام مهم اینه پشت سر گذاشتم و پام سفت شده رو این زمین لعنتی! سیگار که خاموش شد، ایمان پیدا کردم من دقیقا همون چیزی م که باید باشم! با همه ی تلخی ها و لذت هایی که گذشت.. قبلن ها همینجا نوشته بودم و شاید همه ی امروز داستان ش همین بود که دوباره به این حرف ایمان بیارم که "نباید با اتفاق ور بریم، اتفاق باید توی لحظه ش بیافته تا تبدیل به فاجعه نشه!" 

 

پ.ن: فک کنم کم کم دارم بزرگ میشم..

 

 

تا عشق بازی با موجها - سروش آمرداد ۹۸

نوشته شده توسط س.حقيقت ( سروش حائری ) در دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۸ |
 
مطالب قدیمی‌تر