یه برهه هایی هست توی زندگی آدم که با روزهای معمولی گذشته خیلی فرق داره. حیفه که نوشته نشه و از یاد رفته بشه، اینه که قصد نوشتنش رو دارم.
دقیقا نمیدونم از کی زمزمه ی عوض کردن خونه رو کردیم، فقط میدونم یکهو پیش نیومد، گمونم بیشتر از سه ساله که این حرف افتاد توی خونه ی ما، ولی قصدمون فقط عوض کردن خونه بود نه عوض کردن محل و عوض کردن منطقه و ... نمیدونم اینجا هم نوشتم یا نه ولی ما پارسال هم همینجایی که هستیم دنبال خونه اومدیم ، چند جایی رو هم دیدیم ولی قصدمون جدی نبود، امسال یهو جدی شد. در عرض یک ماه جدی شد. اول خرداد رفتیم دنبالش و آخر خرداد اومدیم اینجا! بعد از بیست سال اثاث کشی کردیم، من تمام سالهای عمرم رو توی یه محل بودم ولی یکباره از همه ی اون دلبستگی ها دور شدیم، دلبستگی خوبه، ولی از اون بهتر اینه که بتونی راحت ازشون جدا شی، این یه حسن حساب میشه، برای همه امون سخت بود ولی اومدیم. اول بابا میخواستن اینجا یه آپارتمان بخرن، ولی ما راضی نشدیم، گفتیم اول یک سال یه جایی رو رهن کنیم اگر محله اش خوب بود بعدا قصد خرید میکنیم! چند تا آپارتمان دیدیم ولی توشون اینجایی که هستیم خیلی تک بود، دویست متر آپارتمان، سه خوابه، حال و پذیرایی جدا از هم، آشپزخونه بیست و چهار متری، تراس رو به باغ و کوه و از یه طرف رو به تهران، دقیقا نیمی از تهران از روی بالکن مشخصه. منم که تا دلم خواست توی گلدون های روی بالکن تربچه و گوجه و فلفل کاشتم، یه حیاط بزرگ هم داریم، که یه باغچه کنارشه، درخت خرمالو، زرد آلو و انجیر و کلی گل های تزئینی توش داره، استخر و سونا هم داره اینجا ولی کسی ازش استفاده نمیکنه! خلاصه که خونه ی خوب و بی نقصیه، ولی مسافتش تا مرکز شهر خیلی دوره، تا مینی سیتی که هیچ ولی از اونجا تا بالای شهرک که بیای قشنگ مثل جاده چالوس باید پیچ و خم های کوه رو بیای بالا تا به خونه ی ما برسی، پشت کوچه ما یه خیابونه و دیگه کوه! ارتفاع حدود دو هزار متری! آب و هواش با پایین شهرک حدود شش درجه فرق داره! خلاصه ییلاقیه واسه خودش!
حدود یک ماه پیش بود که دوباره تصمیم گرفتیم برگردیم به سمت مرکز شهر، درسته برای ما سخت بود ولی میتونستیم تحمل کنیم ولی بابا و داداشی سخت بود براشون، داداشی که یه روز در هفته میاد اینجا و بقیه روزها خونه ی بابا جلال میره! این شد که تصمیم گرفتیم برگردیم، با صاحب خونه صحبت کردیم ولی پول نداره بده، برای همین اینجا رو هم تا مرداد ماه داریم و میتونیم بیایم ییلاق. این شد که رفتیم سمت پیروزی و پرستار، اونجا یه خونه دیدیم و قولنامه کردیم و اگه خدا بخواد هفته ی دیگه میریم اونجا! طبقه سوم هم هستیم تازه! خلاصه که باز هم این ریسک رو داریم میکنیم تا ببینیم چی پیش میاد
دقیقا همون روزی که اومدیم اینجا با قاطعیت گفتم سر سال برمیگردیم و الان که داریم از اینجا میریم باز هم با قاطعیت میگم که چند سال دیگه دوباره میایم این ورها!
خواهری هم دیگه در حال تمیز کردن خونه و خرید جهیزیه است که اگه خدا بخواد بعد از محرم و صفر عروسیشونه.
یه اتفاق دیگه رو که باید ثبت کنم، حضورم درنمایشگاه رسانه های دیجیتال بود، بر اساس همون آشنایی هایی که سال اول نمایشگاه ایجاد شد، باعث شد امسال دقیقا شب افتتاح قسمت شه من هم حضور داشته باشم، تجربه ی خیلی خوبی بود. این که میگن زکات علم به نشر اونه رو من تجربه کردم، زکات این هفت هشت سال وبلاگ نویسی رو پرداخت کردم و آموزش وبلاگ نویسی داشتم، اینقدر برام شیرین بود که اگه سال دیگه هم ازم دعوت کنن حتما قبول میکنم. از مهمترین اتفاقات نمایشگاه دیدن فاطیما بود که به همراه پدر و مادرش اومده بود.
شیرین بود اینکه تجربیات خودت رو در اختیار کسانی قرار میدادی که چند سال قبلِ خودت بودن! با همون اشکالات و سوال هایی که خودت داشتی و تجربی یاد گرفته بودی! البته بیشتر از اون چیزی که باید مایه گذاشتم ولی راضی بودم از خودم ، چرا ؟ چون وقتی دو تا دختر رفتن پیش همکارم و موقع برگشتن به هم گفتن من که اصلا نفهمیدم وبلاگ چیه ؟ رو از زبونشون شنیدم خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم از ب بسم الله شروع کنم به گفتن.
خلاصه که اینا موضوعاتی بود که دوست داشتم ثبت کنم تا اگر زمانی به فراموشی سپردم یه جایی باشه که دوباره مرورش کنم
همیشه گفتم، از اینجا دور بودن برام سخته! ولی باید اعتراف کنم، توی این مدت اصلا بهم سخت نگذشته! حالا چرا؟ نمیدونم!
اون بالای فایرفاکسم، خواستم روی آیکن گوگل پلاس کلیک کنم که یهویی اشتباه آیکن بلاگ اسکایم رو زدم! این شد که برام این صفحه باز شد! اول کلی نگاش کردم، بعد کلی فکر کردم که چی بنویسم! اصلا من اینجا چی مینوشتم؟ برای چی مینوشتم! خلاصه که چند دقیقه ای بدون حرکت فقط این صفحه رو نگاه کردم! حتی نمیدونم آخرین باری که اینجا نوشتم کی بوده و درمورد چی بوده! تا این حد کمرنگ شده برام! قبلا نقش مهمی رو داشت برام، هرچیزی که از ذهنم میگذشت، ناخودآگاه دوست داشتم در موردش اینجا بنویسم! ولی الان اینطور نیست، شاید دیگه هر چیز برام اونقدر مهم نباشه که بخوام این همه وقت صرف کنم! این هم خودش از یه مرحله به یه مرحله ی دیگه رفتنه خب!
اتفاقات زیادی افتاده که اینجا ننوشتم! از همه مهمتر، جابجایی ما بود بعد از بیست سال از اون محل! در موردش بیشتر توضیح نمیدم چون هنوز باهاش کنار نیومدم و ممکنه بغض کنم و بزنم زیر گریه! الان جامون بد نیست! همه چی توی یه طبقه اس! ما که سه طبقه ای بودیم! اینجا سه واحدیم در سه طبقه! طبقه اول سه نفرن! یه دختر بچه حدودا پونزده شونزده ساله دارن! بالایی ها پنج نفرن، یه دختر حدودا بیست ساله و دوتا پسر دارن، یکیشون حدودا همسن منه و اون یکی گمونم کوچکتره! اصلا برخوردی باهاشون نداشتم تا بگم چطور آدم هایی هستن! صاحبخونه امون هم چند تا کوچه پایین تره! البته داماد صاحبخونه رو میگم، چون خودش رو ندیدم. آب و هوا هم کاملا کوهستانی! الان میفهمم چرا توی اخبار دمای هوای شمیرانات رو اینقدر پایین میزنه! یه کوچه بالای کوچه ی ماست و دیگه تهران از سمت شمال تموم میشه! شب ها از سمت کوه باد شدید میاد. روبروی تراس هم باغ و اسطبل اسب هاس که شخصیه و مال یه کله گنده ایه، دو قدم اونطرف ترش هم دیگه منطقه نظامیه و ورود ممنوع! خلاصه که خیلی فرق داره با محله ی خودمون! تازه داشتم راه های خلاصی از بیکاری رو یاد میگرفتم که اومدیم اینجا و از همه چی دور شدیم!
توی این مدت که نه، قبل از جابجایی در به در کار بودم، خیلی جدی دنبالش بودم، تقریبا هر روز میرفتم جاهایی که زنگ میزدم! چند وقت پیش رویا یه سایتی رو بهم معرفی کرد که مال شهرداری بود، در اصل فرم استخدامشون بود، من و خواهری و دامادمون اینا نشستیم و پر کردیم، من که اصلا جدی نگرفتمش و گفتم اینم مثل بقیه ی فرم هاس! تا اینکه یه هفته بعدش بهم زنگ زدن و گفتن بیا ساختمون اصلی واسه مصاحبه، از اون خفن ها بودن! تست های شخصیتی گرفتن، بعد سه چهار نفر دوره ام کردن و هی ازم سوال کردن! از اون روز به بعد که حدود یک ماه و نیم دو ماه میگذره، دیگه شل شدم واسه کار پیدا کردن و منتظرم اونا زنگ بزنن! اینجا هم که اصلا آنتن نداریم، چی بشه دو سه ساعت آنتن بیاد و بره!
این بود خلاصه ی زندگانی من
پی نوشت: اون وقت ها که اینجا به روز بود، رابطه ها صمیمی تر بود، ندا هر وقت یه چیزی میخوند، بهم زنگ میزد و سوال پیچم میکرد، اما الان...
پی نوشت بعد: شاید دوباره نوشتم، شایدم نه